پیمان و پژمان گنج آبادی پیمان و پژمان گنج آبادی ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

پیمان و پژمان گنج آبادی

بدون عنوان

   سلام              این روزا امتهانات کلاسی  پیمان شروع شده و همینطور کارهای دیگه اصلا فرصت ندارم تو اولین فرصت که بیکار بمونم کمک پیمان میکنم درساشو مرور کنه  این اخر سال معلمشون  چون وقت کم بودسریع حروف ها را یاد میداد واسه اینکه پیمان خیلی گیج نشه منم کمکش میکنم   خلاصه بعضی روزا هم پژمان رو میبرم  پارک  اونم حوصلش سر میره تو خونه  و مدام نق میزنه  ...
18 ارديبهشت 1393

ازدست این دو پسر شر وبلا

مثل همیشه سلام                       الان که این مطالب را دارم مینویسم هردوشون خواب هستند   پیمان وپژمان خیلی شرو بلا هستند همیشه اتاق شون پر از اسباب بازی ها یس که باهمکاری هم شکستند تا ببینند داخلشون چی بوده یا اینکه دوباره به وسیله این دو برادر ساخته بشن واما وقتی من میرم تو اتاقشون وازشون میپرسم کار کدومشونه هردو همزمان باانگشتشون همدیگر را نشان میدن میگن این این و اونجاست که با بالشت و اسباب بازی که به جون هم میفتنداز جنگ این دو برادر وبا نشون خوبی که دارن همه اسباب بازی ها درست به سر من میخوره   و اما خ...
23 فروردين 1393

تولد بابا احسان

                                                            دیروز روز تولد بابا احسان بود من و پیمان وپژمان واسه بابا احسان تولد گرفتیم  خیلی بهمون خوش گذشت و همینطور هم بابا احسان از هدیه هاش خیلی خوشش امد                              ...
18 فروردين 1393

اول اسفند روزی که خدا یه گل از گلهای بهشت به ما هدیه داد

سلام                    اول اسفندتولد پسرم پیمان بود اما چون همون زمان هم مهمانی دیگری برگذار شده بود بابا احسان جشن تولد پیمان رابه جمعه هفته بعد موکول کرد پسرم خیلی خوشحاله چون بابا احسان واسه پسرم میخواد تبلت بخره هر روز از من میپرسه چند روز دیگه تا جشن تولدمه تو پوست خودش نمی گنجه   شبها زود میخابه و صبح ها با ذوق وشوق خاصی بیدار میشه مدام تو این فکر کادو چی میگیرم . انشالله عکسای جشن تولدشو هفته دیگی میزارم تو وبلاگش   پیمان جان تولدت مبارک  مامان خیلی دوستت داره.هیشه تنت سالم وسلامت باشه.          &nb...
7 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام چند روزی ست که امتهانات پسرم پیمان شروع شده و من بجز کارهای روزمره خانه داری  به درسهای پیمان هم رسیدگی میکردم اخه پیمان یه هفته بود که مریض بود  وکلی از درساش عقب ماند ومن  شده بودم معلم با یه تخته وایت ور و ماژیک بهش درس میدادم تمام  خلاقیتمو به خرج دادم تا یاد بگیره خدا رو شکر پسر باهوشم تونس درامتهاناش موفق بشه .   حالاهم خیلی خوشحالم  که خداوند دوتا پسر مهربون ودوست داشتنی دارم درسته خیلی شر هستن اما دوتایشون خیلی مهربونند  من و بابا احسان همیشه خدارو شکر میکنیم به داشتن این دوتا غنچه گلای ناز ودوست داشتنی . ...
10 بهمن 1392