پیمان و پژمان گنج آبادی پیمان و پژمان گنج آبادی ، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

پیمان و پژمان گنج آبادی

سالگرد پدرم

1396/6/28 2:46
نویسنده : مامان جون
133 بازدید
اشتراک گذاری

سلام. و خسته نباشید به همه مامانهای عزیزم امیدوارم این سه ماه تابستونو خوش گذشته باشه  الحمد الله به ما که خیلی خوش گذشت و خیلی سریع 

این چند روز   هم کارهای مدرسه  مثل فرم مدرسه و کیف و .... وسایلهای بچه هارو تهیه کردیم 

و اما ۲ مهر سالگرد فوت پدرم  است  هیچ وقت اون روزو فراموش نمیکنم اون روز خاله فریبا به بابا احسان زنگ زد و خبر فوت بابا رو داد و من اینو از چشمهای پر از اشک بابا احسان فهمیدم چه روز بدی بود روز فوت پدرم اینو اونای میفهمند که مثل من پدرشونو از دست دادن تا زمانیکه پدرمو ندیدم مدام گریه میکردم  اخه اخرین بار دو روز پیش رفته بودم عیادتش وقتی دستشو گرفتم تازه چشاشو باز کرد دستگاه ها هم بهش وصل بود کلی پایین تختش گریه کردم بابام مرد قوی بود اصلا فکر نمیکردم در برابر بیماریش کوتاه بیاد میدونستم این دیگه اخرین باری که میبینمش  

وقتی جنازه بابارو اوردند دیدمش  کلی گریه کردم باورم نمیشد بابام دیگه میره دیگه بینمون نیست  وقتی به خودم اومدم فریبا بی هوش شده بود اما من نتونستم دیگه گریه وزاری نکردم اما یه چیزی تو گلوم اذیتم میکرد بغض کرده بودمو با هیچکس حرف نمیزدم فریبا از شدت گریه بی هوش میشد اما من گیج بودم  برام سخت بود تمام روزهای که  با بابا شوخی میکردم و سربه سرش میزاشتمش  تمام خاطرات از زمان بچگی تازمانیکه بچه دار شدمو با بچه ها میرفتیم خونشون   بابا منو فریبا رو خیلی دوست داشت خودش که به ما چیزی نمیگفت نمیزاشت مامان مارو دعوا کنه هر وقت من میرفتم خونه شون  تا وارد خونه میشد میگفت از سر کوچه صدای کر کر خنده هات میاد مشخصه  امروز کی اومده   به قول بابا سرخوش خانواده من بودم زمانیکه جشن ازدواج مون تموم شد بابام اومد که سبد و بده گریه میکرد اشکاشو با پشت دستش پاک میکرد میومد طرفم وقتی امد روبوسی کنه چشماش قرمز شده بود بابام خیلی کم  گریه بابامو دیدم اون تیکه فیلم عروسیمو نگاه نمیکردم     زمانیکه بابا رو گذاشتن تو قبر همه این خاطرات برام مرور میشد و هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره هیچ وقت همیشه از اون روزی که پدر و مادرمو از دست بدم میترسیدم و  اون روز  با رفتن بابا ... 

حالا یه ساله از اون اتفاق گذشته اما هنوزم اون غمشو اون یادش از ذهنم پاک نشد و هر وقت فکرو یادش میکنم بی اختیار در خلوت خودم گریه میکنم شاید بگن مرگ والدین ارثه به فرزنده اما داغشم هست وقتی بابامو دفن کردن انگار تیکه از وجودمو درون خاک گذاشتن  وقتی به مامانم نگاه کردم  مامان خیلی شکسته و داغون شد چون مامانم پرستار بی وقفه بابام بود و حالا دارم قطره قطره اب شدن مامانو میبینم  انهای که پدراتون زنده اند قدرشونو بدونید وقتی دیگه نباشند باید به یک تخته سنگی اکتفا کنید و اما تو این همه غصه ها  تنها کسی که در همه لحظه ها با من بود و مدام دلداریم میداد و و عاشقانه و دلسوزانه کنارم بود شوهرم  کسیکه لحظه ای تنهام نمیزاشت در کنارم با اشک ریختنهای من اونم اشک میریخت و سنگ صبوری بود که همه جوره کمکم میکرد.  ممنونم از خدا که همسری به این خوبی دارم مهربان و دلسوز 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)